من

مینویسم

من

مینویسم

هفت

میگه از سیزده سالگی هر روز صبح که بیدار شده آرایش کرده. الان چهل سالشه و تو هیچوقت بدون آرایش نمیبینیش. موهای همیشه سشوار کشیده و معمولا لباسهای زیادی ست. 

اومده اینجا پناهنده بشه و در طول چهارماهی که اینجا بوده و حتی قبلترش که هنوز ایران بود خیلی خیلی خیلی تردید داشت راجع به کاری که میخواست بکنه. 

میگه خانواده شوهرش به طرز فجیعی پولدارن و عموهاش درآمدهای شگفت انگوزی دارن ولی شوهرش که حسابدار و معتمد عموشه با ماهی سه چهار تومن زندگی رو میچرخونه. 

معتقده که زندگی خاصی تو ایران داشته و ولش کرده اومده و منظورش اینه که زندگیش رو غلتک بوده ولی میگه هوای تهران آلوده اس و از طرفی اگه عموی شوهرش بمیره باید کاسه گدایی بگیرن و اینجوریه که اومده اینجا. 

ده ساله ازدواج کردن و قبل از اون هم ده سال باهم دوست بودند. 

 خواهرشوهرش از بچگیش تا الان خیلی بهش بدی کرده و ظاهرا به خون هم تشنه ان و هرچی ازش بد میگه دلش خنک نمیشه. 

حالا از قضای روزگار خواهرشوهره با پسرعمه شعله عروسی کرده و پسره هم اقامت داره هم خونه و یکراست اومدن لندن و اتفاقا چند روز پیش بچه شون به دنیا اومد. 

خواهرشوهره که دشمن جانی بوده حالا شده عروس عمه شعله و صاف اومده جاییکه شعله سالهاست با ویزای توریستی میاد و میره و آرزوی دیرینه اش زندگی کردن تو این کشور بارونیه. 

دختره در عرض سه روز اقامت گرفته و همه اینها باعث شد شعله بیاد اینجا که روی دشمن رو کم کنه. 

اینجا کلی فامیل دارن و تو این سالها هروقت میومد تو خونه زندایی سابق شوهرش ساکن میشد که اتفاقا تو ساختمون بغلی ما زندگی میکنند. 

امسال اما زندایی فوق الذکر به دلایل نامعلوم نخواست که شعله تو خونه اش ساکن بشه و شعله معتقده کار دشمنه که همه رو باهاش بد کرده. 

اگه بخوام شعله رو تعبیر کنم میتونم بگم خانمیه که سعی میکنه خانم باشه ولی اصلا خانم نیست. 

منظورم اینه که خیلی تلاش میکنه که انسان خوبی باشه و هست اما بسیار نادونه. 

از اونایی که مغزت اسهال میگیره از بس یه مساله رو براش توضیح بدی ولی همون موقع که فکر میکنی تفهیم شده دوباره سوالش رو میپرسه. با این حال میگه مدرسه تیزهوشان میرفته. 

شاید ضریب هوشی بالایی داشته باشه ولی تمرکز نداره و من اصلا دوست ندارم به دروغگویی محکومش کنم. 

همیشه میگه اصلا دلش نمیخواد کسی از دستش آزرده بشه ولی انگار اصلا اختیار اون زبون صاب مرده اش رو نداره. 

حرفایی میزنه که از ماتحت آدمی آتیش فواره میزنه. 

به هزار و یک شکل بهش گفتم من از معاشرت خیلی زیاد خوشم نمیاد ولی گمونم متوجه نمیشه. 

چند روز پیش زنگ زد که میخواد اونجاش رو اپیلاسیون کنه و اضافه کرد شوهرش داره فردای کریسمس بیاد و سنگ از آسمون بباره باید بیاد منطقه ما این کار رو انجام بده. 

حالا ما شمال لندنیم و اون جنوب غرب و بارقطار نزدیک دو ساعت راهه. 

گفتم مگه آرایشگاه ندارین تو منطقه خودتون که میخوای اینهمه راه بکوبی بیای اینجا(جمله آخر رو دلم میخواست بگم اما نگفتم)

با آب و تاب گفت:چراااااا ولی آخه میترسم ازم فیلم بگیرن بندازن رو یوتیوب. 

دهنم از تعجب وا مونده بود که این پیش خودش چی فکر کرده که مثلا سلبریتیه و عنوان زیباترین ناز سال رو دریافت کرده و پاپاراتزیا دربدرشن که فقط یه صحنه ازش بگیرن. 

گفتم آهان.....و آه جانسوزی کشیدم. 

گفت ساعت نه دم خونمونه. 

حالا میدونه که من بچه ام دیر میخوابه و از اونور شوهرم دیر میاد خونه و معمولا تا نزدیک ظهر میخوابیم. ولی چون میخواست بیاد اگه حتی میگفتم نیا میومد. 

تازه من فکر میکردم اون روز وقت دندونپزشک دارم و وقتی بهش گفتم گفت میاد دنبالم که از اونجا بیایم خونه. دیگه پیش خودش فکر نکرد این بیچاره کی وقت کنه ناهار درست کنه.

اون شب من تا پنج و نیم صبح بیدار بودم و داشتم جاکفشی که خریده بودم رو اسمبل میکردم و تا خوابیدم و چشمم گرم شد بانو شعله زنگ زد. 

از اون مدلایی هم هست که اگه جواب تلفنش رو ندی هزار بار پشت سر هم زنگ میزنه پونصد تا پیغام میذاره. 

آق بابای طفلک همزمان از خونه رفت بیرون و فکر کنم مجموعا سه ساعت نخوابید. 

با صداش بودی بودی هم بیدار شد و تا ظهر که خرید کردم و ناهار درست کردم و به جوجه رسیدگی کردم شاید یک میلیون بار گفت یالاااااا. 

گفتم شعله جان چرا اینقد هولم میکنی ؟یه جوابی داد که باز دهنم واسه یه مدت باز مونده بود.

ایشون فرمودند که آخه شوهرم گفته همیشه قبل از هفت خونه باشی خونه ام دوره میترسم بهم تجاوز کنن.

خلاصه که ایشون شدیدا خودشون رو جدی گرفتن.

حتی اجازه نمیداد به بودی با خیال راحت شیر بدم. 

من فکر کردم پیش خانمه وقت گرفته بهش غیرمستقیم گفتم خودت برو با من چیکار داری با یه بچه زیر بارون توقع داری راه بیفتم دنبالت که میخوای موی کانت رو بزنی؟

اما دریغ از ذره ای فهم. 

راه افتادیم که بریم هرچی زنگ زد خانمه جوابش رو نداد. 

هزار تا پیغام گذاشت براش و هی چیکار کنم چیکار نکنم. 

گفتم حالا که از خونه اومدیم بیرون بیا بریم مرکز خرید من خرید دارم تا بهت زنگ بزنه تو از اونور برو. 

تو راه بهش گفتم چرا لیزر نمیکنی راحت شی و همین یه جمله کافی بود تا به هر کسی که تو لندن میشناخت زنگ بزنه و بپرسه که کسی رو میشناسه که لیزر کنه و مزنه میزد واسه قیمتا تا اینکه من از زبون بریده ام در وفت که صابخونه کله باددار این کار رو کرده. 

سرتون رو درد نیارم راجع به برنامه اپیلاسیون اونجاش با زندایی شوهرش، من،کله باددار،صابخونه کله باددار،عروس خاله زندایی شوهرش،خواهر عروس زندایی شوهرش و یکی دو نفر دیگه که من نمیشناختم تماس گرفت و صلاح مشورت کرد. 

به صابخونه کله گفت براش وقت بگیره و تو اون فاصله به من گفت فردا به مکان لیزر که اونور دنیا بود ببرمش. فکر کنم شماها تا الان فکر کردید من ماشین دارم که باید بگم خیر من طفلک با اتوبوس خانم رو اسکورت میکنم.

در جواب دستورش خیلی رک گفتم من نمیتونم بیام من کار دارم که جواب داد چیکار داری؟

گفتم آقا جان من نمیتونم این بچه رو اینور اونور ببرم سرما میخوره خودم هم برای مشکل مبلایی که خریدم باید برم مبل فروشیه سربزنم.

گفت اول من رو ببر کارم که تموم شد باهم میریم بچه ات رو هم من بغل میکنم.

گفتم بچه من کالیکه داره با بغل تو مشکلی حل نمیشه من فردا باید ببرمش جی پی پیش هلث ویزیتورش.

گفت اول میریم اونجا بعد بریم کار من رو انجام بدیم بعد میریم مبل فروشی.

خیلیییییی عصبانی شدم. با خودم فکر کردم نیگا کن تو رو خدا با نیم وجب قدش چه رویی داره!

بعضیا واقعا به خاطر خودشون چشم رو همه چیز میبندن. آقا مگه من آدم تو ام؟

خون خونم رو میخورد و یهو رفتارم باهاش یخ شد ولی چیزی بهش نگفتم.

اصلا چه لزومی داره شب خونه من بمونه؟

به من چه آخه؟

  صابخونه کله  هم حال ندار بود کلی زحمت کشید و براش وقت گرفت طفلی ولی چون به نتیجه رسید ممکنه برای کیست تخمدانش ضرر داشته باشه منصرف شد. 

دوباره از من خواست ببرمش آرایشگاه خودم منم گفتم باشه. 

چیکار کنم وقتی یکی مهمونمه بیشتر از این که نمیشه رک بود. 

آق بابا دیر اومد و من اصلا ندیدمش فقط احساس کردم لیز خورد زیر پتو. 

صبح ساعت هشت بیدار شدم تا صبحانه بدم به مهمونم و تا یازده بیشتر وقت نداشتم که بودی رو ببرم جی پی. 

شعله شدیدا سرما خورده بود و براش چای عسل لیمو درست کردم. 

اضافه میکنم که شعله از اوناییه که روزی هزار بار با شوهرش حرف میزنه و ریز همه چیز رو برای هم تعریف میکنن بعنی از مله سحر تا نصف شب. 

خیلی هم بلند حرف میزنه و فکر میکنه چون خارجه باید بیشتر داد بزنه. 

بیشتر حرفاشون هم راجع به خواهر شوهرشه که چقدر کثافته. 

من که کلا نفهمیدم مشکلش چیه با این خانمه که خونه شون نزدیک جی پی هست که قرار بود بریم. 

شعله اون روز غیر از تلفنای مکرر شوهرش منتظر یه تماس مهم بود و وقتی بهش زنگ زدن اونقدر داد زد که آق بابا از اونور خونه با چشمای قرررررمز بیدار شد سرش رو گرفت تو دستاش و بودی بودی هم که مدتها بود آماد

ه تو کالسکه نشسته بود و سماق میمکید. 

از بس که خنگه تماس ده دقیقه ایش چهل دقیقه طول کشید و وقتی به ساعت نگاه کردم دیدم تا برسیم جی پی همه هلث ویزیتورا رفتن. 

عصبانی شدم ولی دووم آوردم. 

رفتیم که بریم آرایشگاهی که من میرم که دو تا ایستگاه مترو فاصله داشت. 

کلی طول مشید تا بهش یاد بدم چطوری میشه کارت متروش رو با دستگاه شارژ کنه که الان مرددم که فهمیده باشه. 

با کمک یه آقای مهربون کالسکه بودی رو از پله ها پایین بردیم و به سرعت سوار قطار شدیم که دیدم واااای شعله نیست. 

هرچی صداش زدم اثری از آثارش نبود. 

با خودم گفتم حتما از یه در دیگه سوار شده. 

هرچی بهش زنگ زدم میرفت رو پیغامگیر. 

آخرسر معلوم شد کارتش رو جایی انداخته و بدون اینکه به من چیزی بگه بیخبر رفته کارتش رو بیاره. 

کلی تو ایستگاه مقصد تو سرما منتظر شدیم تا اومد. 

آرایشگاهی که میرم تمام کارکناش من رو میشناسن و همیشه عادت دارم با دست و دلبازی به کسی که کارم رو انجام میده انعام میدم و وقتی شنیدن خانم همراه من به خاطر یه اختلاف قیمت تاچیز با اون خانم دیشبیه که جواب تلفنش رو نداد از انجام کارش منصرف شد انگار تعجب کردن. 

خلاصه اونهمه من رو تا اونجا کشوند که سر چند پوند بگه بای و دوباره مثل جوجه اردک راه بیفته دنبال من تا یاعت شش عصر بشه و بره پیش همون دیشبیه. 

رفتیم سمت مبل فروشیه و من خیلی ناراحت و عصبی بودم چون مبلی که برام آورده بودن یه رنگی بود که من ازش متنفرم و اون الاغی که اردر من رو گرفته بود یه مرد جلف مزخرف حواس پرت بود که اف غا نی بود که نمیدونم رو چه حسابی اون رنگ رو برای من نوشته بود و من هم امضا کرده بودم و فکر میکردم اون رنگ که من میخواستم و دیزپلی شده بود نقره ای کمرنگه در صورتیکه اسم دیگه ای داشت. 

و احساس میکنم اون مرده به خاطر اینکه در جواب شوخیهای نابجاش بهش گفتم حواستون به رفتارتون باشه من با شما شوخی ندارم سر لجبازی و عقده این کار رو کرده بود. 

تو راه به شعله همین حرف رو زدم و نمیدونستم که نباید میگفتم. 

وقتی رفتیم اونجا مردک زیر بار نرفت و گفت خودم همین رنگ رو خواستم. 

خیلی ناراحت شدم و کلی مشاجره داشتم با مرده و منیجرش ولی به نتیجه نرسیدم. 

شعله زبان بلد نیست و دست و پا شکسته یه چیزایی سمبل میکنه. 

اومد طرف من رو بگیره به منیجره گفت هی هد فان ویت هر. 

مثلا میخواست بگه این مرده باهاش شوخی نابجا کرده. 

چشمام گررررد شد و نعره کشیدم که خجالت بکش شعله این خرفا رو برا چی میزنی. 

خودش رو جمع و جور کرد و دوباره بهش توپیدم که این حرف چه ربطی به موضوع داره و مگه من گفتم شما حرف بزنی. 

خلاصه کلی از خجالتش درومدم و اونم هیچی نگفت. 

از اونجا که اومدیم بیرون توقع داشت بیاد با من خونه و بعد از ناهار من ببرمش به مقصد. 

اما وصتی دم مرکز خرید پیاده شدیم بهش گفتم برو اینجا بچرخ تا ساعت پنج و نیم با این اتوبوس برو و یهو دیدم اتوبوسم داره حرکت میکنه و بااورتون نمیشه با بودی دوبدم سمت باس و شعله رو بدون خداحافظی رها کردم. 

منظورم بی احترامی نبود فقط هم خسته بودم هم دلم واسه آق بابا تنگ شده بود و عجله کردم شاید هنوز خونه باشه و بعد از دو روز ببینمش. 

خدا رو شکر هنوز خونه بود و اون هم از دیدن من و بودی خوشحال شد. 

وقتی داشت با بودی بازی میکرد رفتم تو دستشویی و کلی گریه کردم. عصبی بودم. دلم میخواست بالا بیارم. از خودم بدم اومده بود. احساس کردم آدم مزخرفی هستم که تحمل ندارم یه خانم تنها رو کمک کنم. از اینکه حتی کمی قابل انعطاف نیستم تا مسایل به این کوچیکی رو هندل کنم. تحملم کم بوده کمتر هم شده. 

شوهرش چندین بار از من خواسته بود هوای خانمش رو داشته باشم و کس و کارش من و آق بابا بودیم ولی من ازش بدم میومد گاهی و حس میکردم خیلی زبون نفهمه. 

این رو اون روزهایی که تو کلاس زبان ایران برای اولین بار دیدمش فهمیدم ولی نمیدونم چی شد که رابطه دوستانه ما شکل گرفت و ادامه پیدا کرد. 

شاید چون برای من وسایل از ایران آورد وقتی من تازه اینجا اومده بودم. 

خلاصه که مراسم خود عن پنداری من تموم شد و شب شعله زنگ زد که الا و بلا شما و کله باددار و صابخونه اش باید بیاین شب یلدا پیش من. 

این داستان شاید ادامه داشته باشه

شش

با لاله از طریق کله باددار آشنا شدم.

کله باددار میگفت لاله توی منطقه ما زندگی میکنه و میتونه اطلاعات خوبی راجع به اونجا بهم بده.

اون وقتها اواخر بارداریم بود و در حال انفجار بودم و کمرم خیلی درد میکرد و دکتر گفته بود باید خیلی پیاده روی کنم.

وقتی با لاله برای اولین بار تماس گرفتم خیلی باهاش احساس راحتی و صمیمیت کردم و بهش پیشنهاد دادم اگه بخواد میتونه تو پیاده روی هر روزه من رو همراهی کنه.

چند بار قرار گذاشتیم ولی یا اون درگیر کاری میشد یا من و اینطوری شد که تا بعد از زایمان زودتر از موعدم همدیگه رو ندیدیم.

وقتی برای اولین بار دیدمش که اومده بود دیدن من و بودی بودی.

من خیلی درد داشتم و نمیتونستم خوب بشینم ولی لاله حدود دو ساعتی یکسره حرف زد و از خودش و دوستاش و داستان اومدنش به انگلیس گفت.

دختر خوش صحبت و گرمی بود و اگه درد امونم رو نبریده بود بیشتر بهم خوش میگذشت.

کم کم رفت و آمدمون بیشتر شد.

لاله به کله گفته بود خیلی دوست داره با من رفاقت کنه و البته من هم دوست داشتم ولی ترجیح میدادم کمی محدودتر باهاش رفت و آمد کنم چون لاله همونطور که تو برخوردای بعدی دیدمش دختری بود که خیلی زیاد میپرسید.از همه چیز و همه کس.

هرچی سعی میکردم بپیچونمش دوباره سئوالش رو مطرح میکرد و اصلا متوجه نمیشد که آقا جان شاید طرف دلش نمیخواد جواب بده.

با همه اینها لاله دختر بسیار مهربونی بود.

هر روز بهم زنگ میزد و حال من و بودی رو میپرسید (اسم بودی بودی از این به بعد به پینک لیدی تغییر میکنه)...حتی اگه جهنم هم میخواستم برم پایه بود و دوست داشت بیاد.

از جیم و شاپینگ سنتر گرفته تا پارک و پیاده روی و رستوران...

حتی یادمه چند باری که متوجه شد من تو پاب نزدیک خونه یا رستوران روبرو میخوام غذا بخورم با اینکه ناهار خورده بود میومد مینشست پیشم و من راستش بیشتر معذب میشدم تا خوشحال چون  اجازه نمیداد براش غذا سفارش بدم  و من از اینکه تکی بشینم غذا بخورم و همراهم چیزی نخوره خیلی بدم میاد هرچی هم تعارف میکردم و قبول نمیکرد همراهیم کنه.

البته طفلی پینک لیدی رو گاهی نگه میداشت و اینهم باز ایده خوبی نبود و من بازهم معذب بودم و احساس میکردم دارم بهش زحمت میدم.

لاله با پارتنرش زندگی میکرد و خیلی باهم مشکل داشتند و معمولا باهم دعوا میکردن و لاله همه بحثاشون رو واو به واو برای من تعریف میکرد.

گاهی از کلمات زشت هم استفاده میکرد که من تعجب میکردم وااای چه راحت فلان حرف رو زد.

لاله همونطور که گفتم رفیق خوبی بود و واقعا دلسوز و مهربون بود و اینطوری شد که چندین حرکت خیلی مهربونانه کرد که تا دنیا دنیاس یادم نمیره.

چند باری که احساس میکردم غذا خوشمزه شده برای لاله یه ظرف مشتی پر میکردم و میبردم دم خونه شون و اون هم طفلک ظرف رو نگه میداشت و تا تلافی نمیکرد دست بردار نبود و چه دستپخت خوبی هم داشت.

برای پینک لیدی لباس خرید برای من قوری شاه عباسی خرید و هروقت کیک میخرید به مناسبتی بهترین و بزرگترین قسمتش مال ما بود.

تا فهمید من نون سنگک هوس کردم با دو تا نون سنگک اومد دم خونه.

میدونید واقعا این آدم مهربان بود.

البته این سیستمی که میگم کاملا دوطرفه بود و من آدمی نیستم که همچین محبتهایی رو بی جواب بذارم.

واقعیتش با اینکه این دوستی یه دوستی قشنگ به نظر میومد یه سری اشکالات بزرگ داشت...مسائلی که من همیشه ازشون حذر کردم.

منطقه ما مثل یه مجتمعه تقریبا شبیه آتی ساز که همه چیز رو تو خودش داره از جمله جیم و پارک و مرکز خرید و پست و اینجور چیزها)ضافه میکنم تو محل ما ایرانی زیاد هست و تقریبا خیلیها با هم سلام علیک دارن و هم رو میشناسن.خلاصه یه روز که با پینک لیدی تو منطقه مون قدم میزدیم...یه آقای نامحترم هموطن برگشت یه چیزی به من گفت خطاب به پینک لیدی با این مضمون که چه مامانی داری و از اینجور چرت و پرتا...

حتی زمان مجردیم هم واسه چنین حرفهایی یه گوشم در بود یکیش دروازه و نه جواب میدادم نه به طرف نگاه میکردم الان در قالب یه خانم متاهل شرایطم حساستره مخصوصا که تو یه محیط ایرانی زندگی میکنم و شوهرم هم خیلی حساسه.

لاله که همراه من بود پسره رو شناخت و رفت صاف گذاشت کف دست دوست پسرش و دوست پسره هم بدون معطلی گوشی رو برداشت و زنگ زد به یارو هرچی از دهنش درومد گفت و تهدیدش کرد که دیگه این دور و برا نبینمت که چرابه زن مردم چنین گفتی و چنان گفتی.

وقتی لاله اینارو با افتخار بهم گفت گوشام داغ شد که آخه به شما چه که کاسه داغتر از آش میشید.من اگه مسئله ای خیلی حاد باشه خودم شوهر دارم بلدم چجوری طرف رو ادب کنم ولی آخه واسه یه حرف چرند که آدم اینقدر گرد و خاک نمیکنه.

از اینجا فهمیدم این دو تا یه جورین که من زیاد خوشم نمیاد و درضمن متوجه شدم دوست پسر لاله از ریزترین اتفاقات و حرفهایی که بین من و لاله پیش میاد مطلعه و لاله هر روز حالا محض سرگرمی یا عادت همه چیز رو انتقال میده.

خلاصه گذشت و گذشت و من همچنان از این دوستی احساس ناامنی میکردم.

البته که من مسئله خاصی تو زندگیم ندارم ولی مثل همه آدمها دوست دارم پرایوسی خودم رو داشته باشم.

لاله بیشتر روزها دوست داشت به من سر بزنه و من واقعا بیشتر وقتها آمادگیش رو نداشتم چون پیش از اینکه بیام خونه جدید یعنی حدود یک ماه پیش تو استدیوفلت زندگی میکردم.استدیو فلت اتاق نداره و یک هاله که اتاق خواب و آشپزخونه تو یک فضا طراحی شده به اضافه سرویس بهداشتی.

همین باعث میشد بیشتر وقتها خونه ام به هم ریخته به نظر بیاد و با داشتن بچه و دست تنها بیشتر وقتها انرژی برام نمیموند تا به وضع خونه برسم حالا لاله هم دم دقیقه میومد دم در و اگه برای دو دقیقه میومد حداقل نیم ساعت میموند.

حتی یادمه یه بار تصمیم گرفتم در رو براش باز نکنم و قشنگ متوجه شدم وقتی یکی از ساکنین در ساختمون رو باز کرد اومد بدون اجازه تو و دقیقا حضورش رو پشت در واحد متوجه شدم که گوشش رو چسبونده بود به در.

بعدش که هزار بار به گوشیم زنگ زد و بالاخره در رو باز کردم گفتم خونه نبودم ولی با پرویی گفت که از بیرون نگاه کرده و لامپای واحد ما رو دیده که روشنه و تازه گفت که صدای پینک لیدی رو شنیده.

حالا دستش درد نکنه نصف کیک تولدش رو برامون آورده بود ولی کاش کمی متوجه میشد حریم خصوصی یعنی چی.

چند بار هم من و پینک لیدی رو به زور برد خونه شون که البته خوش میگذشت کنارش ولی من چیزی رو که بوی تحمیل میده واقعا دوست ندارم.

تو این آمد و شدهای بی رویه بود که متوجه شد شوهرم معمولا دیروقت میاد خونه و خیلی خیلی راجع به این موضوع کنجکاوی میکرد.

نمیدونم بابولی(بابای پینک لیدی)چجوری حضور مستمر لاله رو تحمل میکرد و اعتراض نمیکرد.البته این آدم اینجوریه به چیزی اعتراض نمیکنه.

خلاصه گذشت و گذشت تا اینکه ما تصمیم گرفتیم جابجا بشیم و بریم خونه بزرگتر چون واقعا داشتیم اذیت میشدیم.

تا اینکه یه خونه پیدا شد که خیلی شرایطش خوب بود ولی تو ساختمون لاله اینا بود.

باور کنید اگه تلاشها و پیگیریهام واسه به دست آوردن اون خونه نتیجه داده بود الان یه آدم بدبخت بودم و خدا رو شکر که نشد.

تو گیر و دار پیدا کردن خونه یه روز بابولی کار داشت و قرار شد من برم با بنگاهیه دو تا خونه رو ببینم.

از طرفی دلم نمیخواست تنها برم و از لاله خواستم همراهم بیاد و لاله هم از همون زمان که بهش گفتم تا ساعت چهار یعنی بیشتر از پنج ساعت خونه ما بود.

من و بابولی قبلا با این آقاپسره چند تا خونه دیده بودیم و این آدم زیبایی چشمگیری داشت و من خیلی عادی این موضوع رو به لاله گفتم که اینی که میخواد خونه نشون بده جای برادری وافعا خوش قیافه اس.

دیدم اخلاقش یه جوری شد ولی متوجه نشدم از چی.

پسره که اومد و خونه اول رو نشون داد لاله شروع کرد غر زدن که این چه بی ادبه چه بی شخصیته چرا در رو برامون نگه نداشت تا بریم بیرون و کلی حرف بی معنی زد که من گفتم وااا این چرا اینجوری شد.

خونه دوم یه جای دورتر بود و باید با ماشین بنگاهیه می رفتیم.

لاله با اکراه عقب سوار شد و پینک رو بغل کرد و چون ماشین دو در بود و من هم چاااق نشستم جلو.

موقع پیاده شدن اومدم اهرم صندلی رو آزاد کنم که صندلی خم شه و لاله بیاد بیرون که پسره هم همزمان دستش رو برد سمت اهرم و خیلی جزیی دستش خورد به دست من.

لاله قیافه اش شبیه جهنم شد و من هی متعجبتر میشدم.

تا پیاده شد چند بار تکرار کرد که برگشتنی پیاده بریم و من هم جواب دادم معلومه که پیاده میریم خیال کردی این تاکسیه؟

هیچی دیگه خونه رو گذرا دیدیم و راه افتادیم سمت خونه که باز شروع کرد چرت و پرت گفتن راجه به این پسره که رهگذری بیش نبود و نمیدونم چرا اینقدر حرص میخورد.

منم با لبخند بهش گفتم لاله مگه میخواد بگیردت حالا ول کن دیگه.

...................

اون روز تموم شد و من دو سه روز بعدش قرار شد برم آیکیا یه کمی خورده ریزه برای خونه جدیدی که پیدا کرده بودم بگیرم که لاله هم اومد.

اضافه میکنم که هیچ رفت و آمدی از دید لاله مخفی نمیموند چون اکثر روزها خونه بود و بیکار و پنجره واحدشون مشرف بود به در ساختمون ما و امکان نداشت من و یا بابولی رو موقع بیرون رفتن چک نکنه و نبینه.

خرید من یکی دو ساعت طول کشید و لاله هم یه مختصر خریدی کرد و پیشنهاد داد بریم تو قسمت کافی شاپ بشینیم.

تا لاله و پینکی مستقر بشن من هم رفتم یه چیزی سفارش بدم.

وقتی برگشتم لاله خیلی بی مقدمه پاش رو انداخت رو پاش و شروع کرد راجع به زندگی و همسر من نظر دادن که من متوجه شدم تو و پینک لیدی حتی آخر هفته ها هم تنهایید و شوهرت با شما وقت نمیگذرونه و میدونی اینجوری چی میشه یه روز به خودت میای که پینکی باباش رو نمیشناسه و تازه همه اینها واسه تو هم میشه خلا ءو این خلا ءها رو ممکنه بخوای یه جور دیگه ای و از راههای دیگه ای پر کنی.

باور کنید صدای ضربان قلبم رو میشنیدم حالم بد شد و خیلی ناراحت شدم ولی نتونستم تو صورتش تف بندازم و بگم خفه شو و سعی کردم خانمی و خونسردیم رو حفش کنم و فقط بگم شما نگران نباش لاله جان این اتفاقها هیچوقت تو زندگی ما نخواهد افتاد.

حرفش اونقدر من رو رنجوند که به بهونه عوض کردن پوشک آترین رفتم تو دستشویی و کلی دندون قروچه کردم و اشکام ناخودآگاه ریخت.

بابولی هم از شانس تمیز و قشنگ من همون موقع زنگ زد و مثل جن فهمید حالم خوب نیست.

اصرار که بگو چی شده.

اگه کمتر ناراحت بودم شاید هرگز بهش نمیگفتم فقط گفتم این دختره یه حرفی بهم زده که نمیفهمم چجوری به خودش اجازه داد اینهمه وقیح باشه و از من خجالت نکشه .

گفتم همین حالا هم قطع کن باید پینکی رو عوض کنم.

بعد که رفتم نشستم خودم رو زدم به نفهمی و به خودم گفتم امشب رو تحمل کن.

تو اتوبوس که نشستیم بهش گفتم لاله جان اون چه حرفی بود به من زدی ؟

خیلی خونسر گفت احساس کردم ناراحت شدی ولی من منظوری نداشتم.

گفتم اگه احساس کردی چرا عذرخواهی نکردی؟

گفت که مامان من روان درمانه

گفتم منظورت روان درمانگره؟

گفت آره و اون میگه معمولا وقتی زندگی مثل زندگی شما باشه که شوهرت وقت براتون نمیذاره اینها میشه کمبود و وقتی این کمبودها از راه صحیحش پر نشه از راه نادرست میشه.

ولی من عذر میخوام اگه تو چیز بدی تعبیر کردی.

اون شب گذشت و هر کدوم رفتیم سمت خونه هامون در خالیکه هنوز داشت عذرخواهی میکرد که منظوری نداشته.

من میدونستم که دیگه نمیبینمش.هیچوقت.

بابولی که اومد خونه خودم رو زدم به خواب نمیخواستم راجع به حرف بی ارزش و کثیف لاله تو خونه ام حرف بزنم چون حرفش هم مثل ضمیرش گه بود.

ولی مگه این شوهر من ول میکرد.

بیدارم کرد و ازم پرسید بگو چی شده که اونجوری صدات میلرزید.

بهش گفتم این حرف رو زده.

گفت دیگه نه میبینیش نه به تلفنهاش جواب میدی.

گفتم بذار بیشتر فکر کنم.

روزهای بعد که مصادف شد با اثاث کشی لاله هزار بار زنگ زد و تکست داد و عذرخواهی کرد ولی هرچی فکر کردم ذره ای از ناراحتیم کم نشد که توضیحاتش بابت حرف مزخرفش هم توهین آمیز بود.

هنوز که هنوزه از خودم میپرسم که این دختر به چه منظور و رو چه حسابی چنین حرفی رو به من زد؟

چطور به خودش اجازه داد  تو چشمام نگاه کنه و به من که اینقدر محترمانه و باشخصیت زندگی میکنم همچین توهین بزرگی کنه/؟

یک ماه از اون روز گذشته و عین هر روز مطمئنم که بسیار بسیار خوشحالم که سایه اش از سر زندگی من کم شد.

باور کنید اعصابم آرومتره و هر روز پذیرای یه مهمون ناخونده نیستم.

جالب اینجاست که پشت بند اون حرفش به من گفت که میخوام بیام خونه جدیدت آش نذریم رو درست کنیم و من با تعجب که آش نذری تو رو چرا باید تو خونه من درست کنیم که گفت که خونه جدیدت متبرک بشه.

یادش که میفتم تو دلم میگم لاله جان تو این شش هفت ماهه به انداره کافی متبرک شدیم عزیزم.

حالا پنجره خونه اش یعنی برج دیده بانیش روبروی ساختمون ماست و من گاهی میبینمش که تلفن به دست میچرخه تو خونه و با خودم میگم الهی شکر که تو دیگه نیستی.






پنج

بعضی آدمها حتی در قالب یه رهگذر میتونن به غایت آزاردهنده باشند و با یک حرکت نفرت انگیز یا یه حرف بیخود تا آخر دنیا حک بشن تو ذهنت. 

یادمه زمانی که ایران بودم با اینکه تو محله نسبتا خوبی زندگی میکردیم به محض اینکه پا از خونه میذاشتم بیرون صغیر و کبیر سر تا پام رو نقد میکردن. 

یکی راجع به وزنم زر میزد یکی راجع به لباسم گاهی وقتا تعریفایی هم میشنیدم خب. 

میخوام بگم متاسفانه همه مون از جمله خود بنده دنیا و آدماش رو دوست داریم به سلیقه و فکر خودمون رنگ کنیم و اگه دیگران کوچکترین تضادی با تصاویر ذهنی ما داشته باشند هزار تا لیبل بهشون میچسبونیم. 

واسه همینه در اولین برخورد با آدمها ش

شکسته شدن یا چاق شدنشون رو میکنیم تو چشمشون چیزایی که واقعا ربطی به ما نداره و تاثیری تو کیفیت روابط ما نمیذاره. 

من یه آدم چاقم یه آدم خیلی چاق که خودم میدونم از ریخت و قیافه افتادم و زایمان هم مزید بر علت شد که حسابی به هم ریخته بشم. 

اما خوشحالم که تو ایران نیستم وگرنه از رهگذر و موتوری تو خیابون بگیر تا فامیل و دوست میخواستن هی انگشت کنن تو چشمم و نسخه برام بپیچن و من از اینکه جسارت گفتن به تو چه مربوطه رو ندارم هی خودخوری کنم و حناق بگیرم. 

کلا به این نتیجه رسیدم که فشار روانی تو ایران خیلی خیلی زیاده و از اونجایی که هر کس به خودش اجازه میده تو همه چیز زندگیت دخالت کنه اصلا نمیتونی آرامش داشته باشی. به سالهای پشت سرم که نگاه میکنم میبینم مردم به طرز غیرقابل باوری تو یه مسابقه نامرئی زندگی میکردند. تو یه رقابت خنده دار

نمیخوام خدایی نکرده کل آدمها رو محکوم کنم منظورم فرهنگ غالبیه که به شکل ناباورانه ای در حال رشده و نه تنها پایتخت نشینان دچارش هستند که شهرستانها و شهرهای کوچیک هم گوی سبقت ربودن. 

آقا مردم تو ایران به شکل عجیب غریبی به خودشون میرسن. 

تو ایران تو مجبوری خوشکل باشی چون اگه نباشی از عالم و آدم مزخرف میشنوی.

هزار لایه آرایش،لباسای برند و ماشین خیلی خوب از اوجب واجباته.

یعنی تقریبا دخترا از زاهنمایی به بعد بگیر تا میانسالها قد عروس آرایش دارن و به شکل افراطی به موها و قیافه و سر و وضعشون ور میرن. 

نمیگم بده میگم زیاده. دل میزنه. 

این زیاد بودنش به تو میگه که یه جای کار میلنگه. 

یاد خودم میفتم که قبل بیرون رفتن حداقل نیم ساعت جلو آیینه بودم و باورم نمیشه در عرض این سه سال اینقدر ساده شدم.

ساده ولی راحت. 

دیگه برام مهم نیست آدمها من رو بپسندن و تاییدم کنن یا نگران نیستن حرفای ناخوشایند بشنوم. 

حالا میدونم پیش خودتون میگین دو روزه رفته خارج واسه ما بلبل شده. حق دارید خب ولی واقعا مهم نیست چی فکر میکنین با اینکه عاشق همه تونم. 

دلم برای خیلی چیزای ایران تنگه ولی حالا که اومدم بیرون میخوام تمام تلاشم رو بکنم رفتارهای غلط و افکار دست و پاگیر رو بریزم تو سطل آشغال و جدا اگه بشه میخوام تلاش کنم برم سیبری که هیچ فامیلی هوس نکنه بهم سر بزنه. 

البته اون فامیلی که من دارم شده خودشون رو بکنن تو پوست خر با سورتمه و جت اسکی میان مهمونم میشن و یه جیش اساسی میکنن تو اخلاقم. 

یادتون باشه خانمها من شخصی رو نقد نکردم من یه فرهنگی رو نقد کردم که از دو فرسخی غلط بودنش پیداست. 

شاید چون بیریخت شدم عقده ای شدم و با این متن میخوام انتقامم رو از شما خوشکلای ایرانی بگیرم هرچی هست سادگی شیکترین وضعیت ممکنه از نظر من. 

با اجازه

چهار

راستش شماره چهار قبلی رو پاک کردم. دوستش نداشتم. اونقدر اون شرایط و اون فکرای احمقانه ام رو دوست نداشتم که نمیخواستم جایی ثبت بشن. من بعد از اون روز روزهای بدی داشتم. روزهای خیلی تلخی داشتم. توهمات عجیبی توی ذهنم بود و الان که یادم میاد تنم میلرزه   

اون روزها که آخرینشون سه روز پیش بود تبدیل به هیولایی شده بودم که سر تا پاش رو عصبانیت گرفته بود و چشم منطقش کور شده بود. 

اولش که همه چیز رو انداختم گردن مادرش و گفتم از وقتی اومده آتیش روشن کرده تو زندگیمون. 

رسما دنبال شخص ثالثی میگشتم تا همه تقصیرات رو بندازم گردنش. 

بعدش بهش گفتم میخوام ازت جدا بشم و بودی بودی رو هم خودت نگه دار. 

اصلا تبدیل شده بودم به یه موجود احمق که بدون توجه به احساسات طرف مقابلش سوار خر حماقت شده بود و گاز میداد و گاز میگرفت. 

مجموعا گند همه چیز رو دراوردم. 

میخوام بگم انصافا شوهرم آدم صبور و باشعور و همه چی. تمومیه. سکوت کرد و فقط میدیدم که چشماش پر غم شده   

یه کم نشستم با خودم فکر کردم. دیدم اونی که زندگی رو به کام همه تلخ کرده خود منم. 

منم که اعتماد به نفسم اومده پایین و فکر میکنم درستم نداره. 

مردها خیلی بیشتر از آنچه که به نظر میرسه مشکلات دارند و فکرشون مشغوله

تلاشم اینه که صبورتر باشم و با لبخند و مهربونی کاری کنم خونه براش مثل بهشت باشه. 

الان که دارم تایپ میکنم بودی بودی خوابه و من تو دستشویی هستم و دیگه باسنم سر شده و بهتره برم. 

فقط بگم که ازش عذرخواهی کردم به خاطر حرفای تلخم و بعش گفتم یه لحظه هم نمیتونم دوری اون و بچه مون رو تحمل کنم و تمام غصه ام دلتنگیه و دلم براش تنگ میشه وقتی نیست. 

از معجزات زبان خوش اینکه شبها سعی میکنه زودتر بیاد و امروز هم باهم رفتیم بیرون و کلی خوش گذشت. 

سه

از اونجاییکه این تختخواب ما به واسطه حضور همیشگی بانو بودی بودی کوچه آشتی کنونهما دو تا یعنی من و باباش اگه هم سعی کنیم نمیتونیم قهر کنیم. البته تا زمانی که میخواد از می می سمت راست شیر بخوره نقش یه تفرقه انداز پدرسوخته رو بازی میکنه ولی خدا نکنه تصمیم بگیره بره سمت چپ اون وقته که من و باباش خواسته و ناخواسته میریم تنگ دل هم و عدو سبب خیر میشه. 

از شوخی گذشته میخوام بگم اوایل که ازدواج کرده بودیم سر همین موضوع اخیر دعوامون شد و من هم باردار بودم و دلم عینهو شیشه شده بود. 

خلاصه خانمی که شما باشید این آقا قهر کرد و حسابی رفته بود تو قیافه. 

روزها به سختی میگذشت و شبها هم که میومد خونه حتی به من نگاه هم نمیکرد ولی من که دلم براش تنگ شده بود هی از تو شیشه تلوزیون و در مایکروفر نگاش میکردم. 

خلاصه چند روز شد ده روز و من طفل معصوم هی ریز ریز زیر پتو گریه میکردم تا اینکه تصمیم گرفتم بهش بگم بابا غلط کردیم بهت گفتیم بالای چشم چپت  ابروهه   

البته که اصلا همچین غلطی نکردم ولی بهش گفتم ببین باباش ما دیگه ازدواج کردیم و هرکدوممون به اندازه یک خر پیر از خدا سن گرفتیم و اگه میخوایم زندگی خوبی داشته باشیم باید غرور و لجبازی رو بذاریم تو کیسه زباله درش رو محکم ببندیم و بذاریم دم در. 


شاید باورتون نشه ولی اون مرد غد و تودار و مغرور مثل یه  نوزاد بغض کرد و مثل یه پسربچه با لجبازی گفت دیگه نمیخواد باهام حرف بزنه   

منم پرو بهش گفتم که شما بیجا میکنی خودچس کن رو زدی به برق پاشو متچم کن بریم سر خونه زندگیمون و خلاصه به شوخی برگزار کردم داستان رو و در آخر بهش گفتم لطفا هیچوقت هیچوقت باهام قهر نکن حتی اگه خیلی عصبانی باشی چون واقعا قهر چیز مزخرفیه و روح آدمیزاد رو تحلیل میبره. تازه من یه آدمیزاد کوچک هم تو دلم دارم. 

اینجوری شد که باباش به حرفم گوش داد و وقتی حتی من کم محلی میکنم و باهاش حرف نمزنم هی به بهونه های واهی سر حرف رو باز میکنه و من میدونم که عاشقشم شدید. 

پانوشت اینکهباباش آدم خیلی مودبیه و حتی یک صدم درصد فکر نکنید به من رو میده با چنین ادبیات گستاخانه و بددهنامه ای باهاش صحبت کنیم. ما حتی تو دعواهامون هم انسانهای مبادی آدابی هیتیم و به هم توهین نمیکنیم. اینا رو گفتم بدونید بیتربیتیای بنده منحصر به این وبلاگه و به بزرگی خودتون ببخشید