من

مینویسم

من

مینویسم

یک

به تاریخ شناسنامه دو روز پیش تولدم بود...هیشکی بهم تبریک نگفت...حتی خودم یادم نبود...چه بهتر...کدوم خانمی رو میشناسین که روز تولدش از ته دل خوشحال باشه؟مخصوصا که سی رو رد کرده باشی.

بودی بودی این روزها خیلی آرومه اونقدری که گاهی نگرانش میشم که آخه چه معنی داره یه جوجه اینقد مظلوم باشه؟فقط و فقط وقتی میذارمش تو تختش مثل ترقه بالا پایین میپره و خودش رو میکوبونه به نرده های تختش که دوباره بیارمش پیشم و زمانی که موفق میشه با چشمای بسته دهنش رو باز میکنه که مثلا شیر میخواد...تا خود سپیده صبح هر چند دقیقه یه قلپ شیر میخوره که خیالش راحت باشه پیش منه.

تقریبا هر روز صبح با کمر درد و گردندرد بیدار میشم و باباش هم با غرولند بیدار میشه که بودی نمیذاره بخوابیم.

بودی بودی دختر خوبیه...معلومه مهربونه...با شیش ماه سنش معنی عشق و عاطفه رو میفهمه و وقتی بهش میگم دوست دارم بهم نگاه میکنه...یه نگاه طولانی با یه لبخند کج عمیق ...

گاهی صداش میززنم دوستم و میدونم که خیلی باهم رفیقتر میشیم و من دل تو دلم نیست که زبون باز کنه و باهم حرف بزنیم.

روزایی که نگران شیر و غذا و پوشکش و کالسکه اش نباشم و باهم بریم رستوران و سینما و خرید و کلی خوش بگذرونیم همون مدلی که با مامانم بودیم.

تو تمام خیالپردازیهام من و بودی بودی هستیم و خبری از باباش نیست...

تقصیر خودشه آخه...همه اش مشغول کاره...به طرز آزاردهنده ای کار میکنه و من درست نمیبینمش.

راستش از دستش دلخورم...دیروز بهش گفتم پشیمونم که باهات ازدواج کردم و احساس کردم با شنیدنش پیر شد...فرم چشماش عوض شد یه جور غم انگیزی شد اما دلم براش نسوخت.

دلم میخواست حداقل آخر هفته ها با ما وقت بگذرونه...ولی به طرز ابهانه ای از بی پولی واهمه داره.

باباش(بابای بودی بودی)مرد خوبیه مجموعا.

محترمه...حامیه...مهربونه... دریا دل و دست به خرجه ولی مبهمه....آقا جان مبهمه این آدم.

دوست نداره ازش سئوالی پرسیده بشه و اگه هم بپرسی خودت رو سبک کردی چون جواب نمیده.

به نظرم باباش تو عالم دوستی شیرینتر بود الان دوست داشتنی نیست مثل قدیماش.

بیشتر میگفتیم میخندیدیم بیرون میرفتیم...الان اون کار میکنه و من بچه داری...و از اونجاییکه ماشین نداریم هربار خواستیم بیرون بریم اینقدر غر زد که زهرمارمون کرد.

شاید الان چون باهاش سرسنگینم این حرفها رو بزنم و وقتی عادی شدیم مثل پریروز دوباره عاشقش بشم...

کلا میخوام بگم این چند روزه سرحال نیستم و تنها دلخوشیم مامانمه که پنجشنبه وقت سفارت داره و اگه خدا بهواد و ویزا بدن میاد پیشم تا از این دلمردگی دربیام.

وقتی بیاد بودی رو با خیال راحت میسپرم بهش و میرم خرید...موزه...همه جاهایی که این شیش ماه و نه ماه قبلش نتونستم برم.

مامانم که بیاد سوغاتی برام امنیت خاطر میاره و اگه ده روز هم بچه رو بهش بسپرم یه تک زنگ نمیزنه که کجایی...میذاره نفس بکشم.

شاید برم پاریس و به هیشکی نگم...صبح زود برم شب برگردم...وااااااااااااااااای کاش زود بیاد مامانم تا رویاهام عملی بشه.

اگه پام به پغی برسه اونقدر خواسن و قهوه میخورم تا بمیرم...

مامانش قبل از اینکه بیاد همینطور بیهوا گفت که وقتی بیام بچه رو نگه میدارم تو با باباش برید بیرون کیف کنید...اما نه تنها این کار رو نکرد بلکه هر روز باباش رو برداشت برد طرفی و من و بودی بیشتر تو خونه بودیم.

خلاصه که بعضیا اینجورین دیگه.

حالا خدا کنه این خانم والده ما هم تو این چند سالی که ندیدیمش ددری نشده باشه هی بگه منو ببرید ددر...البته که میبرمش کلی هم باهم میچرخیم ولی یه چند روز هم برا خودم میخوام.

قربون مامانم برم که اینقدر با عشقه....

نظرات 4 + ارسال نظر
سنبل (آیدا) سه‌شنبه 2 مهر 1392 ساعت 12:18

چه خوببببببببببب خدا کنه کار مامان درست شه و ویزا بدن عالی میشه..من عاشق بودی بودیم خیلی دوست داشتنیه، مش مش جونی لبخند رو لبات مستدام باشه نبینم یه وقت غصه بیاد سراغت همه غصه ها دور دور

قربونت آیدا جان شما دختر بسیار مهربون و خوش قلبی هستی خوشحالم که باهم دوستیم. ایشالا برا شما هم همینطور عزیز دلم.

مهسا سه‌شنبه 2 مهر 1392 ساعت 12:06

سلام عزیزم خوبی؟ وبلاگ جدید مبارک . قربونت برم غصه دار نباشی اااا
این روزا میگذرن مهم اینه که همسرت مهربونه ولی طلا جونم هیج وقت دیگه نگو که از ازدواج باهاش پشیمونی این بدترین حرفیه که میشه به مرد گفت
ایشالا مامانت ویزا میگیرن میان پیشت و نفسی تازه میکنی.
من پایه پاریس هستم هر وقت بری اگه ویکند باشه میام .روی ماه تو و بودی بودی جونم رو میبوسم

سلامت باشی عزیزکم. پس آخه چی بگم دلم خنک شه؟حقشه بخدا. فکر میکنه مرد نمونه اس که مثل بولدزر کار میکنه. اگه برنامه پاریس داشتم اکیپی میریم ایشالا شاید بودی رو دادیم به باباش مامانم هم بیاد خیلی باحاله مامانم. منم تو و دلبرکات میبوسم

مامان خانومی سه‌شنبه 2 مهر 1392 ساعت 11:44 http://Asemanema.blogfa.com

وااااااااااااااااای دختر عاشقتم که بازم مینویسی . عاشق اون بودی بودی بلا هم هستم . میدونی اون داره انرژیشو ذخیره میکنه که بعدان ها آتیش بسوزونه .
پس الان دلخوری از آقاتون . به جای اینکه فکر کنی واسه آرامش شما زحمت میکشه از این فکرا میکنی ؟ حالا یه پست دیگه تو موقعی که حالت خوبه بزار ببینم اوضاع عشقی در چه وضعیتیه . از این حرفا هم بهش نزن . گناه داره غصه میخوره .

اما این مردا همشون عین همن . فحش مادر خواهر بدی راحت ترن تا اینکه ازشون بپرسی کجا بودی کجا میری . فلان چیز چی شد . چطور شد .

ایشالللللللللللله بهت ویزا بدن بری پاریس عشق و حال .

منم مرده خودت و اون جوجه ات هستم که ماشالا روز به روز شیرینتر و خوشتیپتر میشه. نه والا عزیزم همه شون اینجوری نیستن عزیزم هرچی شلتر بگیری پروتر میشن. باید کبابشون کرد مردای این مدلی رو.

venus سه‌شنبه 2 مهر 1392 ساعت 06:16

aziiizam khastegito dark mikonam, midoonam tooye ghorbat bache dari kheili sakhte chon adam hich komaki nadare
vali ishalla maman joonet mian va ye alame behet khosh migzare va in baro yek kam az dooshet migiran.
azizam nazar moshkelate zendegi va khastegia az hamsar dooret kone va ye vaght rabetatoon kam-rang beshe. Hamsar ham talashesh ine ke vaseye to va boodi boodi behtarinha ro faraham kone.
Rasti age maman oomadan zood khabaresho inja bede ke ma ham az khoshhalit shad beshim.

قربونت برم من آره درست میگی ولی من تلاشم رو کردم که این اتفاق نیفته ولی اون توجهی نمیکنه به خواسته های من پس جون من بذار بزنم بترکونمش

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.