من

مینویسم

من

مینویسم

دو

امروز روز قشنگیه.از اون روزای معدودی که آفتابی میشه و آسمون و زمین و پرنده ها بهت لبخند میزنن. مردم خوشحالترن و بی بهانه بهت لبخند میزنن. هوا که آفتابی باشه لندن میشه بهشت برین و من هزار بار به خودم درود و سلام و صلوات میفرستم که تصمیم گرفتم از تهران دود زده خاکستری بیام بیرون. 

ناگفته نمونه که به غایت دلم برا کوچه مون خونمون و اتاقم و از همه مهمتر دور همیهای خانوادگی و دوستانه تنگ شده. واسه تابستون تهران واسه بوی استخراش و صدای چرخ اسکیت تو پارکاش. واسه چیتگر و بوی کباباش. آخ واسه لبخندای پر سر و صدای داداشیام و مست کردنهای بابام و لب گزیدنای مامانم. 

واسه همه حتی اون جیگیل که واقعا دوست بیتربیتی بود اما مرام داشت. 

اینا رو گفتم که بدونید له له میزنم برا یه سفر ایران امادیگه گمون نکنم بتونم اونجا زندگی کنم. البته که اگه هوا تمیزتر بود و ترافیک کمتر و یه هوا امنتر با کله برمیگشتم ولی لوس شدم دیگه. خارجکی شدم اصلا آقا جون. 

کجا بودیم؟ آهان اینکه امروز هوا آفتابیه منم بودی بودی رو بغل زدم و رفتیم تو پاب بغل مجتمعمون نشستیم. تا رست بیف من حاضر بشه به بودی ماست دادم. کم کم چشماش خمار شد ولی نه اونقدری که من رو در حال تناول سیب زمینی و کچاب ببینه و جیغ نزنه. 

منم تو دل سیب زمینیای کپل رو خالی کردم و دادم خورد و تو بغلم یه نفس عمیق کشید و خوابید. 

باور کنید اصلا نفهمیدم چی خوردم. 

بعدش هم رفتم تو محوطه پاب نشستم و با لذت کاپو چینو سرکشیدم و بیسکویت گاز زدم. 

میدونم خیلی شکمو هستم ولی خوب خوش گذشت بهم. دارم به خودم میقبولونم غذایی که بدون حضور همسر صرف بشه لزوما زهرمار نیست و میتونه از شهد شیرینتر باشه. 

حالا آترین بزرگتر که بشه و ایشالا تا اون موقع گواهینامه دارم و ماشین خریدمدوتایی همه جا میریم و لذتش رو میبریم و مضافا به یه ورم که باباش میخواد مثل خر امامزاده داوود روزی پونصد ساعت کار بکنه. 

این منطقه ما پر ایرانیه و من یکی دو تا دوست خوب دارم که همه اش تو تسکو و اینور اونور میبینمشون و باهم گپ میزنیم. خیلی خوبه ها ولی من بیشتر وقتا تنهایی بیشتر بهم خوش میگذره. 

کافیه یکیشون رو تو استخر ببینی دیگه نمیذارن شنا کنی بس که تو استخر عز و جز میکنن و پشت سر شوهرا و مادر شوهراشون حرف میزنن. همین بلایی که من تو وبلاگم سر شما میارم. 

راستی یادم رفت بگم که صبح زود اینجا مه غلیظی بود و تخت ما چسبیده به در بالکن و من وقتی بیدار شدم کله ام رو کردم تو بالکن و کلی ابر خوردم خیلی کیف داشت ولی شما این کار رو نکنید چون ابر نفاخه و هی گوز میدین هی گوز میدین هی گوز میدین. 

اینا رو گفتم که خیالتون راحت باشه من همون طل طل گوزوی بیتربیت سابقم و هیچی فرق نکرده تازه یه دختر دارم از خودم بدار هرجا میبریمش حتی دفتر وکیل چند تا میزنه و خودش هم میخنده و من و باباش هم مث خرس میخندیم. 

زیاد حرف زدم مواظب سلامتیتون باشید قشنگای مهربونم



یک

به تاریخ شناسنامه دو روز پیش تولدم بود...هیشکی بهم تبریک نگفت...حتی خودم یادم نبود...چه بهتر...کدوم خانمی رو میشناسین که روز تولدش از ته دل خوشحال باشه؟مخصوصا که سی رو رد کرده باشی.

بودی بودی این روزها خیلی آرومه اونقدری که گاهی نگرانش میشم که آخه چه معنی داره یه جوجه اینقد مظلوم باشه؟فقط و فقط وقتی میذارمش تو تختش مثل ترقه بالا پایین میپره و خودش رو میکوبونه به نرده های تختش که دوباره بیارمش پیشم و زمانی که موفق میشه با چشمای بسته دهنش رو باز میکنه که مثلا شیر میخواد...تا خود سپیده صبح هر چند دقیقه یه قلپ شیر میخوره که خیالش راحت باشه پیش منه.

تقریبا هر روز صبح با کمر درد و گردندرد بیدار میشم و باباش هم با غرولند بیدار میشه که بودی نمیذاره بخوابیم.

بودی بودی دختر خوبیه...معلومه مهربونه...با شیش ماه سنش معنی عشق و عاطفه رو میفهمه و وقتی بهش میگم دوست دارم بهم نگاه میکنه...یه نگاه طولانی با یه لبخند کج عمیق ...

گاهی صداش میززنم دوستم و میدونم که خیلی باهم رفیقتر میشیم و من دل تو دلم نیست که زبون باز کنه و باهم حرف بزنیم.

روزایی که نگران شیر و غذا و پوشکش و کالسکه اش نباشم و باهم بریم رستوران و سینما و خرید و کلی خوش بگذرونیم همون مدلی که با مامانم بودیم.

تو تمام خیالپردازیهام من و بودی بودی هستیم و خبری از باباش نیست...

تقصیر خودشه آخه...همه اش مشغول کاره...به طرز آزاردهنده ای کار میکنه و من درست نمیبینمش.

راستش از دستش دلخورم...دیروز بهش گفتم پشیمونم که باهات ازدواج کردم و احساس کردم با شنیدنش پیر شد...فرم چشماش عوض شد یه جور غم انگیزی شد اما دلم براش نسوخت.

دلم میخواست حداقل آخر هفته ها با ما وقت بگذرونه...ولی به طرز ابهانه ای از بی پولی واهمه داره.

باباش(بابای بودی بودی)مرد خوبیه مجموعا.

محترمه...حامیه...مهربونه... دریا دل و دست به خرجه ولی مبهمه....آقا جان مبهمه این آدم.

دوست نداره ازش سئوالی پرسیده بشه و اگه هم بپرسی خودت رو سبک کردی چون جواب نمیده.

به نظرم باباش تو عالم دوستی شیرینتر بود الان دوست داشتنی نیست مثل قدیماش.

بیشتر میگفتیم میخندیدیم بیرون میرفتیم...الان اون کار میکنه و من بچه داری...و از اونجاییکه ماشین نداریم هربار خواستیم بیرون بریم اینقدر غر زد که زهرمارمون کرد.

شاید الان چون باهاش سرسنگینم این حرفها رو بزنم و وقتی عادی شدیم مثل پریروز دوباره عاشقش بشم...

کلا میخوام بگم این چند روزه سرحال نیستم و تنها دلخوشیم مامانمه که پنجشنبه وقت سفارت داره و اگه خدا بهواد و ویزا بدن میاد پیشم تا از این دلمردگی دربیام.

وقتی بیاد بودی رو با خیال راحت میسپرم بهش و میرم خرید...موزه...همه جاهایی که این شیش ماه و نه ماه قبلش نتونستم برم.

مامانم که بیاد سوغاتی برام امنیت خاطر میاره و اگه ده روز هم بچه رو بهش بسپرم یه تک زنگ نمیزنه که کجایی...میذاره نفس بکشم.

شاید برم پاریس و به هیشکی نگم...صبح زود برم شب برگردم...وااااااااااااااااای کاش زود بیاد مامانم تا رویاهام عملی بشه.

اگه پام به پغی برسه اونقدر خواسن و قهوه میخورم تا بمیرم...

مامانش قبل از اینکه بیاد همینطور بیهوا گفت که وقتی بیام بچه رو نگه میدارم تو با باباش برید بیرون کیف کنید...اما نه تنها این کار رو نکرد بلکه هر روز باباش رو برداشت برد طرفی و من و بودی بیشتر تو خونه بودیم.

خلاصه که بعضیا اینجورین دیگه.

حالا خدا کنه این خانم والده ما هم تو این چند سالی که ندیدیمش ددری نشده باشه هی بگه منو ببرید ددر...البته که میبرمش کلی هم باهم میچرخیم ولی یه چند روز هم برا خودم میخوام.

قربون مامانم برم که اینقدر با عشقه....